شام شنبه یازدهم ماه می ۲۰۱۳ ترسایی است. کتابخانهٔ دانشگاه بسته شد و با آنکه پایم به سوی خانه نمیکشید، داستان «گیلگمش» که در تلفنم بود و از شنیدنش سیر نمیشوم را روشن کردم و روانهٔ خانه شدم. پیش از آنکه «انکیدو» را خدایان به زمین بفرستند، خانه رسیدم! داستان هنوز ادامه داشت و من در را گشودم. چشمم به پاکتی خورد و از تمرهایش پیدا بود که از خارج آمده است. با هیجان برداشتمش. پاکت را پاره کردم. »چهار سیاره در اتاقم «مجموعهٔ شعری عاصف حسینی را از پاکت کشیدم. هیجان بیانناپذیری برایم رخداد. پس از سالها همان حس کهنه و صمیمی نامهیابی از زیر گرد و خاک شیوههای نو و مدرن رسانُشی (ارتباطی) قد کشید. این هیجان نگذاشت که این رویداد را به روی بیشتر از دوهزار دوست فیسبوکیام نکشم. کتاب را روی پاکت پارهکرده گذاشتم، عکس گرفتم و جار زدم که امروز عزیزی جویای حالم شده است و با یک دفتر درد دل شاعرانه گرهی از دلم گشوده است. بیآنکه بالاپوشم را بکشم، روی میزم نشستم و برگزدم؛
»انسان چیزی غیر از عاطفه نیست.« و این جمله چهقدر راست بود. پیشتر خواندم، »عاصف هستم، بی وطن، بی دلیل، هشت سال بهچهل سالگیام مانده است، … گاهی بیکسی بزرگی هستم«. ورق زدم! دیدم شعرها عنوان ندارند. آن وقت نه پرسیدم و نه هم میدانستم که چرا شعر ها عنوان ندارند. وقتی تمام کتاب را خواندم دریافتم که عاصف نامهٔ بیعنوانی است و یادم از همان زبانزد روستایی آمد که »مالی که به رنگ صاحبش نرود، حرام است.«
در »چهار سیاره در اتاقم« به چند چیز برخوردم؛ نوآوری، دلتنگی و پراگندگی.
یکم: نو آروی
»پلکم را میفشارم روی رویات
که نیستی
(…)
کلید میاندازم و کلمات را ده درجه میچرخانم:
این واژهها باید بلد باشند وقتی من
میخواهم چیزی عاشقانه بنویسم
(…)
درخت میشوم روبروی کتابخانه
خبرت را گنجشکها
روی انگشتم نوک میزنند، (…)« ص ۹
این کلید انداختن و واژهها را ده درجه چرخاندن و این نول یا نوک زدن گنجشکها پیامی را، تازگی دارد. در جایی دیگری میخوانیم؛
»(…)
گدای نجیب من!
سکههایت را شمردی؟
آن یکی که کم است، زندگی من است
که روی میز قمار خانهیی می چرخد، (…)
زندگی!
انگشتهایم را گره زدهای
مبادا که یادم برود
روبری تنهایی زاغی نشستهام
که چشمهایم را دزیده است« ص ۱۷-۱۸
در »چهار سیاره در اتاقم« به تصویرهای نو و جالبی برمیخوریم؛ »بارش گنجشک، نامههای غمگین، پشت کلکین چقدر شاخه دچار سرماست، پیر مردی از زانوهایم کاسهٔ دوتارش را میتراشد، من لبهای ترا میخندم« …
»راستی!
این پرندهها که میبینی
تکههای من اند« ص ۶۶.
»(…) دلم، اما
یک دانه گنم
بر دوش مورچهیی« ص ۷۸.
»رفتارم را پاک کن از فرش« ص ۱۴۲.
خلاصه در تمام کتاب به ترکیبها، تصویرها و اندیشههای بر میخوریم که تازگی دارند و امروزیاند.
دوم: دلتنگی
وقتی در هنگام خواندن اثر عاصف را می کشتم و به گفتهٔ خودش رد پایش را از این کتاب پاک میکردم، به این قضاوت دست مییافتم که »چهار سیاره در اتاقم« دلتنگی بزرگی است که از یک روان آواره، تنها و ناآرام چکیده است. با آنکه شاعر گاهی خودش را به گریز از این تنهایی و بیکسی فرا میخواند؛
»باید آری به کسی عادت کرد
به کسی مثل خودت بیعنوان
(…)
باید آری به کسی گفت که دستانش را
جای میخک بنشاند در من
باید آری به کسی عادت کرد
که در این شهر پر از شیشه و آیینه وسنگ
من فقط نامهٔ بیعنوانم« ص ۲۴.
گاهی راههای عبور از دلتنگی بسته میشوند و با آنکه کسی دیگری هم به آرامش فرایش میخواند دل ولگردش در پی جایی است که دلگیریهایش را شکم سیر گریه کند؛
» (…)
گفتی
از میدانها عبور نکن
در گرمی تلخ هیچ کوچه نرو
همان جایی که هستی باش.
گفتم:
هیچ چیز مانع گسترش دلتنگی نیست
(…)
دستم را بیگر
از خم کوچهها عبور کنم
میگویند هنوز جایی است
که ولگردهای این شهر لوکس هم میتوانند
یک دل سیر گریه کنند« ص ۸۱.
و گاهی با تمام در جمع بودنش حس تنهایی میکند؛
»ما سرزمینی های دوری هستیم
نه رودخانههامان به هم میرسند
نه پرندههامان
(…)
ما به سیم سیاه برق عادت داریم
شما به قفسهای از شاخه آویزان
وقتی ترانه میخوانی
صدایت را
آن زنی که رخت میآویزد، میشنود
تو چقدر خوشبختی!
ما که ترانه میخوانیم
در عبور ترن
و ملای ظهر جمعه گم میشود« ص ۸۳.
در شعر دیگری چنین میخوانیم؛
»(…)
من مسافر تلخکام جنگ دوم جهانی بودم
تا بغل وا کردی
نبضم تند تند تند …
ایستگاه بعدی به خودم برگشتم.
چقدر تنهایی! چقدر تنایم، (…)« ص ۸۹.
آنچه شاعر را به این تنهاییها میکشاند اندیشههای است که ریشه در واقیعتهای تلخ روزگار و جامعهاش دارد که چون سایه دنباش میکنند. اندیشههای که نه در خلوت تنهایش میگذارند و در جمع؛
»(…)
میدانی
ما یک عمر خندیدیم
مست شدیم، مست بودیم
(…)
و خوشی در ته پیالههامان شیره بست
و خوشی از رگهامان بالا رفت
به چشمهایمان رسید
تا دروغ بزرگ را بپوشاند: ما گرسنه نیستیم« ص ۹۸.
سوم: پراگندگی
آنچه در این اثر نبود، بجز همان تار دلتنگی و حس تنهایی که تمام سرودهها را به گونهیی به هم بخیه میزد، یک سیر روشن فکری بود. این پراگندگی وقتی درست روشن میشود که سرودهها بلند میشوند، باری نمونه در سرودهٔ شماره ۴ »تقدیم به مرگ خودم« و در سرودهٔ شماره ۲۰ که به سه روایت سروده شده است. به گمان من شاعر هنوز در جستوجویی یک استقامت فکری است. مگر وقتی این همه خلاقیت و اندوختههای زبانی و ادبی را در شعر عاصف میبینم، باورمند میشوم که اگر شاعر به گریزی از این گسیختگیهای فکری دست یابد و اگر نگذارد که حس دلتنگی و تنهایی تهداب اندیشههایش را بکنند و روان پرسشگر و عاشق را بیازارند، به زودی گواه نوای تازهیی در شعر جوان پارسی خواهیم بود.
با شاعرانهترین آروزها به عاصف عزیز!
بدخشانی
هالند، ۲۰۱۳ ترسایی