ده پانزده سال گذشته برخی رویدادهای شوم و برخاسته از روانهایی تیره و تعصبزده پیآمدهای نیکی داشتند. به عبارت دیگر اگر کریم خرم (وزیر پیشین فرهنگ) محمد اسماعیل یون (نویسندهٔ سقاوی دوم)، انورالحق احدی (رهبر حزب افغانملت) و امروز خانم مینه بکتاش نمیبودند، ما هیچگاهی خودمان را زحمت به کاووش ریشههای تاریخیمان نمیدادیم و در همان خواب خرگوشی، گوسفندپیشگی و رعیّتمنشیمان میماندیم.
از دری شدن رسمی پارسی در افغانستان دقیقن پنجاه و سه سال میگذرد. پیش از قانون اساسی ۱۹۶۴ ترسایی جایی از تفاوت دری و پارسی سخن نرفته است. همانسان که واحد پولی افغانستان از روپیهٔ کابلی به افغانی تغییر داده شد و تا امروز مردم ما در زبان گفتاریشان رویپه یا رُپه میگویند، پس از درج واژهٔ دری در قانون اساسی افغانستان و تاکیدهای فراوان زورگویان هنوز هم پارسیگویان افغانستان فارسیوان خوانده میشوند و بغیر از کابلیان عزیز که پیوسته زیر بلندگوی فاشیسم قبیلهیی بودند، بقیهٔ مردم افغانستان یا اکثریت مطلق مردم افغانستان زبانشان را فارسی مینامند.
زیر تاثیر ناسیونالیسم اوغانی که میان بر افغانیزه کردن تمام داشتهها و ارزشهای فرهنگی ما بسته بود، حتا قلم به دستان و دولتمردان پارسیزبان، از تاجیک تا هزاره، برای برجسته ساختن هویت نوپای افغانی آستین بالا زدند و میان را محکم بستند. همین است که غلام محمد غبار در «افغانستان در مسیر تاریخ» افغانستان را تا قرن ششم قبل از میلاد هم میبرد و در ذهن خوانندهٔ تاریخ واقعیت دروغینی را پایه میافگند که گویا در قرن ششم قبل از میلاد هم چیزی به نام افغانستان و هویت افغانی وجود داشته است.
این دریبازی از کجا میآید؟ چرا پیش از آمدن دری به عنوان زبان رسمی افغانستان در قانون اساسی ۱۹۶۴ این بزرگان چیزی در بارهٔ دری ننوشتند و واژهٔ فارسی به وطنپرسی، فرهنگدوستی و پاسداری تاریخ و اصالتهای ایشان بر نمیخورد؟ حساسیت و نفرت پارسیگویان افغانستان در برابر ایران از کجا آب میخورد؟ چرا وقتی در عروسیهامان لباس هندی، موسیقی هندی، پنجآبی پاکستانی و حتا خوراکهای هندی و پاکستانی میپزیم، میپوشیم و میشنویم کسی دم از تهاجم فرهنگی هند و پاکستان نمیزند مگر وقتی من به جای کلکین پنجره میگویم که خود واژهٔ پارسی است و نیاکانم آن را به فراوانی به کار بردهاند، متهم به ایرانزدگی میشوم؟ پارسیزبانان دریگوی و دریدوست تاکید بر این دارند که خاستگاه این زبان خراسان است و در خراسان نام این زبان دری بوده است و فارسی لهجهٔ از دری است.
نخست این را بگویم که ما چیزی به نام لهجهٔ فارسی و دری نداریم. لهجهها یا تهرانی، یا کابلی، یا بدخشانی یا هراتیاند. دوم اگر نیاکان ما از روی تنگنای قافیه و وزن گاهی دری، گاه فارسی، گاه پارسی و گاهی پارسیدری گفتهاند این ترکیبها را هیچگاه به عنوان زبانهای متفاوت به کار نبردهاند. اکنون بر میگردیم به بزرگان خراسان تا ببنیم ایشان زبان خود را چه میخواندهاند، تا باشد آنهایی که دو پا در یک موزه کردهاند ببینند، و امیدوارم بدانند و بپذیرند، که «سختگیری و تعصب خامی است، تا جنین کار خونآشمامی است».
خراسانیان
وقتی سخن از زبان پارسی برود خراسانی بودن فردوسی و نقش فردوسی در زندهکردن پارسی را نمیتوانیم نادیده بگیریم! فردوسی بزرگ بار بار از پارسی میگوید:
در انجام کتاب:
«بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی»
در داستان کلیله و دمنه، پادشاهی نوشین روان:
«کلیله به تازی شد از پهلوی
بدین سان که اکنون همیبشنوی
بتازی همیبود تا گاه نصر
بدانگه که شد در جهان شاه نصر
گرانمایه بوالفضل دستور اوی
که اندر سخن بود گنجور اوی
بفرمود تا پارسیِ دری
نبشتند و کوتاه شد داوری»
در داستان تهمورس (تهمورث)، پسر هوشنگ:
«نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی
ز هر گونهای کان همی بشنوی» و دهها نمونهٔ دیگر که آوردن همه انها را لازم نمیدانم.
ناصر خسرو (خراسانی)
شاید بیشتر کسانی که این بیت معروف ناصر خسرو را سندی بر دریزبان بودن ناصر خسر میآورند، قصیدهٔ را که این بیت در آن آمده است تا پایان نخوانده باشند.
«من آنم که در پای خوگان نریزم
مر این قیمتی دُر لفظ دری را»
مگر همین ناصر خسروی که دُر دری را به پای خوکان نمیریزد، در قصیدهٔ دیگری که اینگونه آغاز میشو:
«از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خنگسارم»
میآورد که:
«گر تو به تبار فخر داری
من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم»
در سفرنامهٔ ناصر خسرو میخوانیم:
«در ربیع الآخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه که امیرخراسان ابوسلیمان جعفری بیک داود بن مکاییل بن سلجوق بود از مرو برفتم به شغل دیوانی، و به پنچ دیه مروالرود فرود آمدم…، به گوشهیی رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی درخواهم تا روایت کند».
و وقتی از بصر به اسپهان میرسد میگوید: «…، و من در همه زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم».
و شاید این دو از معروفترین جملههای سفرنامهٔ ناصر خسرو باشند:
«و در تبریز قطران نام شاعری را دیدم شعر نیک میگفت اما زبان فارسی نیکو نمیدانست. پیش من آمد دیوان منجیک و دیوان دقیقی بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که او مشکل بود از من پرسید با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند».
مولانا جلالالدین محمد بلخی (خراسانی)
خداوندگار بلخ زبانش را بار بار پارسی میخواند:
«پارسی گو، گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
مسلمانان، مسلمانان، زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی
پارسی گوییم یعنی این کَشُش
زان طرف آمد که آمد این چَشُش
پارسی گوییم، شاها، آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی، خواه تازی من نخواهم غیر تو
چو من تازی نمیگویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی که کردم رو اینسو نمیاری
چو نامت پارسی گویم، کند تازی مرا لابه
چون تازی وصف تو گویم، برآرد پارسی زاری
عطار، نیشاپوری (خراسانی): در خسرو نامه:
عطاری که پیشوای خداوندگار بلخ است. بزرگ مردی که هفت شهر عشق را گشته است، زبانش را همچنان پارسی میگوید:
«شده صیاد سرگردان ازان کار
که تا آن بت چرا گرید چنین زار
زبان پارسی را می ندانست
سخنها فهم کردن کی توانست»
رسیدن نامهٔ گل به خسرو
«الا ال عندلیب شاخ بینش
وشاق گلستان آفرینش
اگرچه در سپاهان و عراقی
بترکی گوی قول بی نفاقی
چو در حلقت هزار آواز داری
بترکی و بتازی راز داری
گلی داری بترکستان گرفتار
بترکی لایقت زانست گفتار
چه میگویم زبان پارسی گوی
که بردی از فلک در پارسی گوی
کمر بربند، محکم نامه بردار
بَرِ دلداده خسرو بر زدلدار»
در خسرونامه، پایان کتاب:
«چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را»
عبد الرحمن جامی (خراسانی)
جامی بزرگ هم از دری سخن میگوید و هم از پارسی:
«لیس فی الکائنات غیرک شی
انت شمس الضحی و غیرک فی
فی چه باشد به فارسی سایه
سایه از روشنی برد مایه»
در هفت اورنگ:
«بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار»
«به ترکی زبان نقشی آمد عجب
که جادو دمان را بود مهر لب
ز چرخ آفرین ها بر آن کلک باد
که این نقش مطبوع ازان کلک زاد
ببخشود بر فارسی گوهران
به نظم دری در نظم آوران
که گر بودی آن هم به لفظ دری
نماندی مجال سخن گستری»
سنایی غزنوی (خراسانی)
شاعر و عارف بزرگ و نامدار خراسان که در نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم میزیسته است نیز از پارسی سخن میگوید:
«پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو
پیش استاد لغت دعوی زباندانی مکن»
«گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی»
و در قصیدهٔ که در مدح شالنکی غزنوی و احمد بن یوسف سروده است و اینگونه آغاز میشود: «ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
…
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون
می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان»
«چون سخن گفت در میان گروه
گفت هریک که اینت نغز و شکوه
تازی و پارسیش در گفتار
بغل زاولی است در کردار»
عنصری بلخی (خراسانی)
در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتیگن میگوید:
«همیروم بمراد و همی زیم به امان
بجاه و دولت و نام خدایگان جهان
سر ملوک جهان میر نصر ناصر دین
سپاهدار خراسان برادر سلطان
…
نخست یادگر از روزنامه نام منست
بهر کجا سخن پارسی است در کیهان»
خراسانیان هند
البته ما چیزی به نام خراسانیان هند نداریم. مگر از آنجایی که زبان پارسی از خراسان به هند رفته است، پارسیگویان هند را اینجا خراسانیان هند میخوانیم تا ایشان مانند ما به ایرانزدگی متهم نشوند:
امیر خسروی دهلوی
«چو آن را دیده شد آغاز و انجام
به هندی بود در وی بیشتر نام
بسی ننمود در اندیشه زیبا
که پیوندم پلاسی را به دیبا
ولیکن چون ضروری بود پیوند
ضرورت عیب کی گیرد خردمند
غلط کردم گر از دانش زنی دم
نه لفظ هندیست از پارسی کم
بجز تازی، که میر هرز بانست
که بر جمله زبانها کامرانست
دگر غالب زبانها، در ری و روم
کم از هندیست، شد اندیشهٔ معلوم»
در مثنوی دیگری:
«باغ ، نه از گل طلبد رنگ وبوی
ابر، نه از قطره بود آب جوی
حاصلم از طبع کژ و فکر سست
نیست مگر پارسی نادرست»
در مثنوی دیگری در وصف بهار که هم از خراسان میگوید و هم از پارسی، خراسان را به روشنی دیار پارسی میخواند:
«ز گلهای خراسان گونه گونه
نموده هر یکی دیگر نمونه
دمیده برگ نازک یاسمین را
لباس پرنیان داده زمین را
بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیرهٔ نزدیک مانند
ز گلهای تر هندوستان هم
شده سر گشته با دو بوستان هم
گل کوزه که دور چرخ گردان
پدید از خاک پاک هند کرد آن
گل صد برگ را خوبی ز حد بیش
نموده صدق ورق دیباچهٔ خویش
بسان دفتر شیرازه بسته
ز هر برگش سرشک شیر جسته
اگر چه پارسی نامند اینها
ولی در هند زادند از زمینها
گر این گل در دیار پارسی زاد،
چرا زونیست در گفتارشان یاد؟
بسی گلهای دیگر هندوی نام
کز ایشان بود برد مشک خطا وام
قرنفل هم ز هند ستانست ور دی
که از نام عرب شد شهر گردی
گل ما را به هندی نام زشت است
و گر نه هر گلی باغ بهشت است
گر این گل خواستی در روم یا شام
که بودی پارسی یا تازیش نام»
اقبال لاهوری
«هندیم از پارسی بیگانهام
ماه نو باشم تهی پیمانهام
حسن انداز بیان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرین تر است
فکر من از جلوهاش مسحور گشت
خامهٔ من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشهام
در خورد با فطرت اندیشهام
خرده بر مینا مگیر ای هوشمند
دل بذوق خردهٔ مینا به بند»
شیراز: حافظ و سعدی
اگر پارسی یا پارسیِدری تنها زبان خراسان بوده است، آنهایی که در بیرون خراسان تاریخی میزیستهاند به کدام زبان سخن میراندهاند و زبان خود را چه مینامیدهاند؟ سعدی و حافظ اگرچه از خراسان تاریخی نیستند. مگر از آنجایی که دوستان بخاطر یکی دو بیت ایشان آنها را دریزبان میخوانند، من با آنکه دریزبانی ایشان را قبول دارم، بیتهای دیگری از آنها میآورم تا دوستان بدانند که این دریگویان ما پارسیگوی نیز هستند.
سعدی:
«هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخنگفتن دری آموخت»
و اما در برابر این یک بار دری گویی سعدی فرزانه، این همه پارسیگویی او را نیز بخوانید:
«چو آب میرود این پارسی به قوت طبع
نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی»
باب هفتم بوستان:
«نرنجم ز خصمان اگر برتپند
کز این آتش پارسی در تبند»
گلستان، باب پنجم
«… به کاشغر در آمدم، پسری دیدم، …، مولدم پرسید گفتم خاک شیراز، گفت زا سخنان سعدی چه داری؟ گفتم: بلیت بنحوی یصول مغاضبا …، لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشغار او درین زمین به زبان پارسیست».
گلستان، باب ششم:
« با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. …»
حافظ
برای افغانستانیان دری دوست، فردوسی خراسانی، ایرانی است، و حافظ شیرازی نه! چون حافظ شیرازی سخن از لطف و طبع دری میراند و فردوسی خراسانی از ایران و پارسی و خراسان ( و خراسان، به استدلال ایشان، شهر کوچکیست در ایران).
«ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخنگفتن دری داند»
مگر حافظ پارسیزبان چه میگوید؟
«بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود
خوبان/ترکان پارسیگو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
بعد منزل نبود در سفر روحانی
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت»
در انجام این را هم با درد فراوان بگویم که بیشتر قلمبهدستان ما یا از ناسیونالیسم رضاشاهی رنج میبرند ویا از ناسیونالیسم هاشمخانی (افغانی). بر ماست که زبان و فرهنگی پارسی را از چنگال این بمیاری که در دو سوی مرز بیداد میکند و تیشه بر ریشهٔ ما شده است، با همدلی و همزبانی و یکدیگرپذیری درمان کنیم!