همچون قاصدکی که به دست باد میافتد
بدخشان
سرش را به در و بام شهری میکوبد
که با کُتلخوییاش ناآشناست
بدخشان
با تار جهانشهروندی
خودش را دروغ بزرگی بافته است
تا مانند سگان دود به تن کابل
زیر هر سایه و جوی خاکبهکامی
بتواند وطن گزیند
بدخشان
آوارهیی که تمام راههایش به روستایی میانجامند
که در آن
هستیاش
دور بُتهٔ کچالویی خاکپیچ میشود