من میروم. شاید منظور خدا از حرکت و برکت نماز شکرانه خواندن برای باران نباشد. میروم باران بیاورم. میروم بر فراز کوهها. ابرها را میآورم و روی آسمان ده گلمیخ میکنم. دیگر نمیخواهم مسوول مرگ جو بتههای نورس باشم و تشنگی سبزهها. من میروم ابرها را بیاورم و بند شان کنم. تا دل تنگ شوند و ببارند. تا زمین سیراب شود. سبزهها برویند. گاوها دوباره بخندند و خرها بچرند و بدمستی کنند. من میروم باران بیاورم.
آتوسا، نخستین کودکی بود که میخواست ده را برای آوردن باران ترک کند. مردان فراوانی این راه بی برگشت را رفته بودند. ده لبریز افسانه بود. کسی میگفت که مردان برنگشته را تندُر خورده است. کسی میپنداشت که ابرهای سیاه آنها را خوردهاند و خون ایشان است که پوست آنها را سیاه کرده است. کسانی هم فکر میکردند که شاید جادوگری آنها را به بند آورده باشد. آنها را به درخت خار تبدیل کرده باشد و دور خانهاش نشانده باشد. آتوسا با آن که میان را با همت و سرسپردگی بسته بود، نمیتوانست آن افسانهها را به سادگی فراموش کند. مگر ارادهٔ استوار و همت بلندش قوت دلش میشد و پایش را مجال راه رفتن میبخشید. سفر را با بیم و هیجان آغاز کرد.
روز، هشت بار سیاه شد و شب هفت بار سپید. او هنوز ره میپیمود. شب نخست را بیدار بود. شاید خوابش را جادوگری به درخت خار تبدیل کرده بود و شاید هم ابر سیاهی خوابش را خورده بود. مگر باهر روزی که میگذشت به تنهایی عادت میکرد. کمتر میترسید. دره پی دره، کُتل پی کُتل راه پیمود. هرگاه بر فراز کوهی میرسید ابر ها دورتر میشدند. چشمش را به بلندترین قلهٔ دور افتادهترین کوه دوخته بود. فکر میکرد آن قلهٔ بلند خوابگاه ابرها باشد. و میپنداشت که شاید تمام ابرهای سرگردان شب به آن قله بر گردند و بخوابند. گاهی هم به دستمال گل سیبی که بر کمرش بسته بود خیره میشد. شاید به توشهٔ رو به پایانش میاندیشید. شاید هم در فکر آن بود که ابری به آن بزرگی را چگونه در یک دستمال بگنجاند؟ شاید هم تدبیری میجُست که دست و پای ابر خوابیدهیی را چگونه با دستمال سیبش ببندد.
هر قدر به آن قلهٔ بلند، به خوابگاه ابر ها نزدیک میشد، درهها بیم آورتر میشدند. پس از روزها خودش را به پای آن کوه کشید. با آنکه فراز کوه را ابرهای سیاه و سپید پوشیده بودند، پایان کوه سبز و شاداب بود. آتوسا لختی اندیشید و با خود گفت؛ این باید خوابگاه ابر ها باشد. اکنون میدانم. پس اینجا باریدهاند! همهٔ باران را اینجا باریدهاند! حق ما را هم اینجا باریدهاند! سپس نفسی ژرفی گرفت و به انبوه درختان شد. او هر قدر ژرفتر می رفت، نوای آبشار گونهٔ دلش را میفریفت. آتوسا میدوید، تا خودش را هرچه زودتر به آن نوا برساند. دگر در فکر ابر گیری هم نبود. شاید ده هم یادش رفته بود. وقتی از میان درختان بدر شد، دید که رود بزرگی میان او و خوابگاه ابرها افتاده است. راست نگاه کرد و تا جایی که چشمش میدید رود بود. چپ نگاه کرد و تا جایی که چشمش میدید رود بود. سردآهی کشید و نشست.
پس از دمی باز چپ و راستش را نگاه کرد. این بار دید که در دور دست پیر مردی میجوشد. تکان خورد. دلش را بیمی فرا گرفت. به خود گفت؛ این شاید همان جادو گر باشد. اکنون مرا هم به درخت خاری تبدیل میکند. دلش میتپید. سرانجام برای آنکه با ترسش رزمیده باشد خودش را باورمند ساخت که شاید او پیرمردی از مردان برنگشتهٔ ده باشد. شاید هم کسی باشد نیازمند دستگیری. برخاست و ترسیده و لرزیده به سویش شد.
چون به او نزدیک شد پرسید؛ تو کیستی؟ و اینجا چه میکنی؟ آیا همان جادوگری هستی که اجداد مرا به درخت خار تبدیل کرده است؟ پیر مرد خودش را به زحمت دور داد. نگاهی شگفتزدهٔ به آتوسا کرد و گفت: »تو این گپ را از کجا میدانی؟ از کجایی؟ کجا میرویی«؟ آتوسا تا خواست داستانش را بازگویی کند، پیر مرد گفت؛ «مترس. من جادوگر نیستم. من پنجاه سال پیش روستایی را در پی آب ترک کردم. میخواستم ابرها را ببرم و در آسمان ده گل میخ کنم. بند شان کنم تا دلتنگ شوند و ببارند. تا زمین سیراب شود. سبزه ها برویند. گاوها دوباره بخندند. خرها بچرند و بد مستی کنند. بعد دره پی دره، کُتل پی کُتل راه پیمودم. تا بر فراز کوهی میرسیدم ابرها دورتر میشدند. بعد چشمم را به بلند ترین قلهٔ دور افتاده ترین کوه دوختم. فکر میکردم آن قله خوابگاه ابر هاست. فکر میکردم ابرهای سرگردان شب آنجا به خواب میروند. روزها تیره شدند و شب ها روشن. چون به اینجا رسیدم لختی اندیشدم و گفتم، این خوابگاه ابرهاست. اکنون میدانم! ابرها اینجا باریدهاند! همهٔ باران را اینجا باریدهاند! حق ما را هم اینجا باریدهاند! سپس نفسی ژرفی گرفتم و به انبوه درختان شدم. هر قدر ژرفتر میرفتم نوای آبشار گونهیی دلم را میفریفت. دویدم و دویدم تا هرچه زودتر به آن آوا برسم. دیگر در فکر ابر گیری هم نبودم. ده هم از یادم رفته بود. وقتی از میان درختان بدر شدم دیدم که رود بزرگی میان من و خوابگاه ابرها افتاده است. راست نگاه کردم. تا جایی که چشمم میدید رود بود. چپ نگاه کردم تا جایی که چشمم میدید رود بود. سردآهی کشیدم و نشستم.
پس از دمی باز چپ و راستم را نگاه کردم. آن بار دیدم که در دور دست پیر مردی میجوشد. تکان خوردم. دلم را بیمی فراگرفت. به خودم گفتم، این شاید همان جادوگری باشد که مردان برنگشته ده مرا به درخت خار تبدیل کرده است. اکنون مرا هم به درخت خار تبدیل میکند. دلم میتپید. سرانجام برای آنکه با ترسم رزمیده باشم، خودم را باورمند ساختم که شاید این پیرمرد، از مردان برنگشتهٔ ده ما باشد. شاید هم کسی باشد نیازمند دستگیری. برخاستم و ترسیده و لرزیده به سویش رفتم. چون به او نزدیک شدم پرسیدم، تو کیستی؟ اینجا چه میکنی؟ آیا همان جاودگری هستی که اجداد مرا به درخت خار تبدیل کرده است. پیر مرد خودش را به زحمت دور داد. نگاهی شگفتزدهٔ به من کرد و گفت؛ «تو این گپ را از کجا میدانی؟ از کجایی؟ کجا میروی؟ …»
آتوسا میانهٔ گپ پیر مرد شد و با سراسیمگی پرسید، «آن پیرمرد کجاست؟ و اگر شما را تنُدر نخورده است و اگر شما را ابرهای سیاه نخوردهاند چرا برنگشتید؟ چرا ابرها را نیاوردید که ببارند؟ چرا گذاشتید که علف ها بمیرند؟ دست شما به خون هستی ده آغشته است. تو چرا برنگشتی»؟ پیر مرد قامت خمیدهاش را اندکی راست کرد و گفت؛ «من هم مانند دیگران سرم را در پی تدبیری سپید کردم. قامتم را در پی پاسخی خمیدم. ما همه در پی تدبیری بودیم که از این رود خروشان چگونه بگذریم و ابرها را چگونه بگیریم و از این رود خروشان بگذرانیم. و …»
آتوسا، حماقت اجدادش را خندید.
پایان